نقل است جوانکی زیر ابرو برداشته و موقشنگ با فَروَهَری در گردن خدمت امام رسید و گفت: یا نقی من از این آخوندها بیزارم ولی خداییش تا ذکر امام حسین رو می شنوم گریه ام می گیره. یا مثلا داستان جوانمردی عباس واقعا از این ملّا بازی ها جداست، چرا اینو نمی فهمید؟ امام با پخی ذوالنقار به باسن جوان زدند و فرمودند: دو چیز پایان ندارد، شقاوت عرب و حماقت عجم. سپس بادی رها کردند .و پتو بر سر کشیده و خوابیدند